کتاب درباره‌ی آخرین جلسه‌ایه که یک استاد دانشگاه جلو دانشجوها حضور پیدا میکنه و علت این آخرین بودن هم نزدیک بودن زمان مرگش به حاطر سرطان پانکراسه. کتاب رو دو سال پیش از یکی از عزیزترین دوستام هدیه گرفتم و تا الان مونده بود گوشه‌ی خونه چون دستم به کتاب فیزیکی نمیرفت و موقعیت خوبی واسش پیدا نمیشد. این روزها که ۱۲ ساعت نگهبانی میدم، بهترین کاری که میشد انجام بدم رسیدگی به دو جلد کتابی بود که با عذاب وجدان روی میزنم دو سال نگاهشون میکردم.

من بهش ۳ ستاره دادم. زیاد باهاش حال نکردم ولی دو تا چیز توی کتاب نگهم داشت. اول این که ژانر بیوگرافی و آتوبیوگرافی از علایقمه و دلیل دوم ـ و احتمالا نامحبوب ـ ارادتیه که به دانشگاه کارنگی ملون دارم و مطالعه داستان زندگی یکی از خفن ‌ترین استادهای این دانشگاه اونم از رشته کامپیوتر واسم خیلی جالب بود. البته آخرای کتاب که متوجه شدم دوره دکترای خودش رو با پارتی بازی اونجا قبول شده و در اقدام اصلیش پذیرش ریجکت شده، یه کمی پشیمون شدم ولی دیگه دیر بود واسه کنار گذاشتن کتاب.

کتاب فونت درشت و متن روونی داشت و این کمک کرد که به قول سربازها دیزلی طی یه روز بخونمش. اصلا محتوای کتاب یه طرف بود واسم و تجربه‌ی مطالعه‌اش یه چیز دیگه. این اولین کتابی بود که یه روزه خوندم و این افتخار رو توی دومین روز خدمت سربازی هم رقم زدم که به ارزشش اضافه میکنه.

برداشت معنوی من از کتاب: خیلی‌ها معتقدند که یکی از دستاوردهای اصلی دوره آموزشی سربازی اینه که قدر پدر و مادر رو بیشتر میدونی. من اینو تایید میکنم. برای من شب‌های زیادی با فکر کردن عمیق به رابطه‌ام با بابام گذشت و خیلی تصمیمات بنیادین توی آموزشی گرفتم که خدا رو شکر تا امروز که دو هفته از شروع خدمتم در یگان میگذره میتونم بگم خوب هم به اون تصمیمات و برنامه‌ها پایبند بوده‌ام.

حالا ربط این موضوع به کتاب چیه؟

این کتاب به دلم نشست چون همون اول کار نویسنده توضیح میده که یکی از دلایل عمده‌اش واسه نوشتن اینه که بعد از فوتش بچه‌هاش یه مرجع درست و درمونی واسه شناخت پدر داشته باشند. هرچی هم توی کتاب پیش میرفتم واسم بیشتر محرض میشد وزن این انگیزه در بین اهدافش.

چند برش جذاب از کتاب:

We Can’t change the cards we are dealt, just how we lay the hand.

Brick walls are there for a reason. They give us a chance to show how badly we want something. – Page 79

Luck is what happens when preparation meets opportunity. – Page 147

When was time to graduate from Brown It never occurred to me in a million years to go to graduate school. People in my family got an education and then got jobs. They didn’t keep getting an education. But Andy van Dam, my “Dutch uncle” and mentor at Brown advised me, “get yourself a PhD. Be a professor.” “Why should I do that?” I asked him and he said: “Because you’re such a good salesman and if you go work for a company, they’re going to use you as a salesman. If you’re going to be a salesman, you might as well be selling something worthwhile like education”. I’m forever grateful for that advice. – Page 172